جدول جو
جدول جو

معنی رخنه آوردن - جستجوی لغت در جدول جو

رخنه آوردن
(تَ گِ رِ تَ)
خلل و خرابی رساندن. شکاف وارد آوردن. سوراخ ساختن چیزی یا جایی:
اگر پیل با پشه کین آورد
همی رخنه در داد و دین آورد.
فردوسی.
اگر زو دل شاه کین آورد
همه رخنه در داد و دین آورد.
فردوسی.
ناورم رخنه در خزینۀ کس
دل دشمن کنم هزینه و بس.
نظامی.
یأجوج وار هریک با تیشۀ زبان
آورده اند رخنه به سد سکندری.
طالب آملی (از آنندراج).
- به رخنه درآوردن، وارد رخنه کردن. به سوراخ و شکاف درآوردن:
به رخنه درآورد یکسر سپاه
چو شیر ژیان رستم کینه خواه.
فردوسی.
- رخنه برآوردن، بهم آوردن رخنه. ترمیم کردن رخنه و شکاف:
همه رخنۀ پادشاهی به مرد
برآری بهنگام پیش از نبرد.
فردوسی.
- رخنه در دیوار آوردن، سوراخ در دیوار پدید کردن. سوراخ کردن دیوار.
- ، ترک درویشی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخنه کردن
تصویر رخنه کردن
شکافتن، سوراخ کردن، نفوذ کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ / خُشْ مَ)
طعنه زدن. نکوهش کردن:
میار طعنه در آن کش سموم بادیه سوخت
که آن سفر ز عذاب سقر فزون آمد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رخنه کردن. رخنه ایجاد کردن. سوراخ ایجاد کردن، عیب و نقص در چیزی پیدا آوردن:
کان را که تیشه رخنه کند فضل کان نهم
رخنه چرا به تیشۀ کان کن درآورم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ نِ شَ تَ)
کین آوردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کین آوردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ کَ دَ)
آوردن مذهب. آوردن آیین و رسم. طریقه و شیوه ای پیش کشیدن. رسم و سنتی پیشنهاد کردن. سنتی ارائه کردن. شیوه و رسمی پیش گرفتن:
ز هرسو سلاح و سپاه آوریم
به نوی یکی تازه راه آوریم.
فردوسی.
چو از کین و نفرین بپرداخت شاه
بدانش یکی دیگر آورد راه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ کَ / کِ کَ دَ)
کنایه از خجل شدن و رو ساختن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). رنگ برآوردن. (برهان قاطع). رنگ دادن و رنگ گرفتن. رنگ برنگ شدن. (آنندراج). رنگ گذاشتن و رنگ برداشتن. رجوع به رنگ شود:
زهی چو لاله گل آورده از جمال تو رنگ
قبای سرو سهی با نهال قد تو تنگ.
نجیب الدین جرفادقانی (از آنندراج).
از آن می یکی جام پیما به من
که رنگ آورد زو عقیق یمن.
فخرالدین گرگانی (از آنندراج).
سپهر نیلی شرمنده گشت و رنگ آورد
چو آستان سرای مرا منور کرد.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
، خشم و قهر با خجالت آمیخته. (از برهان) (از آنندراج) ، رنگ آمیختن و درآمیختن. نیرنگ ساختن. مکر و حیله بکار بردن. رجوع به رنگ آمیختن و رنگ درآمیختن و رنگ برآوردن شود:
من او را چه گویم چه رنگ آورم
که آن دست را زیر سنگ آورم.
فردوسی.
- رنگ بر روی کار آوردن، کنایه از کار با آب و تاب کردن باشد. (از آنندراج) :
بی تو مجلس بود همچون گلشن بی آب و رنگ
رنگی و آبی بروی کار ما آورده ای.
وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَعْ کَ دَ)
سوراخ کردن. شکافتن. شکاف ایجاد کردن. چاک پدید آوردن:
به تیغ پاره کند ورقه های چون پولاد
به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان.
فرخی.
به پای پست کند برکشیده گردن شیر
به دست رخنه کندلاد آهنین دیوار.
عنصری.
و درهای شارستان برکندند و باره ها را رخنه کردند. (تاریخ سیستان). محمود فرمان داده بود تا بارۀ شهر را رخنۀ بسیار کرده بودند بگاه بازگشتن از سیستان تا فسادی تولد نکند. (تاریخ سیستان). و امیر محمود نیک بکوشید و چون روی ایستادن نبودرخنه کردند آن باغ را و سوی هرات رفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202).
کس را به نظام دیده ای جایی
کو رخنه نکرد مر نظامش را.
ناصرخسرو.
کز گرد سم خویش کند تیره روی این
وز زخم نعل خویش کند رخنه پشت آن.
امیرمعزی.
تویی که سایۀ عدلت چنان بسیط شده ست
که رخنه کردن آن مشکل است بر خورشید.
انوری.
گر دل او رخنه کرد زلزلۀ حادثات
شیخ مرمت گر است بر دل ویران او.
خاقانی.
کان را که تیشه رخنه کند فضل کان نهم
رخنه چرا به تیشۀ کان کن درآورم.
خاقانی.
گفتی که آفتابم بر رخنه بیش تابم
بس رخنه کردیم دل دردل چرا نتابی.
خاقانی.
هر پنجره که تنگ ترش دید رخنه کرد
هر روزنی که بسته ترش یافت برگشاد.
خاقانی.
زآن زمینها که رخنه کرد عجوز
مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز.
نظامی.
چون شده ای بستۀ این دامگاه
رخنه کنش تا بدر آیی به راه.
نظامی.
امین و بداندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن بزور.
سعدی.
چون نکند رخنه به دیوارباغ
دزد که ناطور همان می کند.
سعدی.
رخنه در سد سکندر می کند اقبال حسن
در برای یوسف از دیوار پیدا می کند.
صائب (از ارمغان آصفی).
، راه یافتن. (یادداشت مؤلف). عارض شدن. رسیدن. سرایت کردن. درآمدن. نفوذ کردن. رسوخ کردن بقصد تباهی. خلل وارد ساختن: نزدیک بود کار بزرگ شود و شکست رخنه کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم.
حافظ.
شاهدان گر دلبری زینسان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند.
حافظ.
جانب هر بزم تکلیف از پی آنم کند
تا کند لطفی به غیر و رخنه در جانم کند.
ملک قمی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
یا رخ آوردن به. آمدن بسوی چیزی یا کسی و رفتن بسوی چیزی یا کسی. (ناظم الاطباء). روی آوردن. رو کردن. عزیمت کردن. عازم شدن:
تبه گردد این پند و اندرز من
به ویرانی آرد رخ این مرز من.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(غَ کَ دَ)
در انجام کاری تردید کردن. کسی را از کردن کاری بازداشتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از کینه آوردن
تصویر کینه آوردن
انتقام کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ آوردن
تصویر رنگ آوردن
خجل شدن شرمگین گشتن، خشمگین گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ آوردن
تصویر رنگ آوردن
((~. وَ یا وُ دَ))
خجل شدن، خشمگین شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخنه کردن
تصویر رخنه کردن
رسوخ کردن
فرهنگ واژه فارسی سره